تو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد...!!!

تعارف که ندارم با کسی ،

این روزها حالم خوش نیست 

نمیتوانم حتی از غصه هایم بنویسم 

کمی خیال راحت میخواهم 

با کمی خواب آرام 

که وسطش ترس های بیهوده نریزد در جانم 

حالم خوب نیست و کمی دستم به نوشتن نمیرود 

نه که اصلا نتوانم بنویسم، نه.... 

دلم میخواهد جای قلم دست های خدا را بگیرم... 

از خدای دور استدلالیون خسته شده ام!!! 

خدای احساساتی مهربان خودم را میخواهم 

تا بنشیند کنار خودم... 

تا دست بندازم دور گردنش، 

روی ماهش را ببوسم 

بگویم چرا حس میکنم بغض کرده ای؟ 

نگران منی؟ 

من خوبم‌.... میبینی؟؟ 

این دلداده ی کوچک و ضعیف تو 

این بنده ی حساست.... 

حالش خوب است 

بخند! 

نگران آشفتگی روزهایم نباش 

بعد، دست های مهربان خدایی اش را بگیرم، 

میان دست های کوچکم 

و بگویم 

مگر مرا با همین ها نساخته ای؟ 

با همین دست های بزرگ و مهربان و قوی؟؟ 

پس نگران من نباش 

آنقدر ها صبور شده ام که 

خلاف جهت این رودخانه ی خروشان، شنا کنم... 

همینکه هنوز خدای من هستی مرا قوی میکند

ولی این روزها بسکه با خدای منطق درگیر بوده ام، حالم خوش نیست...

دلم میخواهد لج کنم و مثل بچه ها پایم را زمین بکوبم و بگویم

من خدای خودم را میخواهم...

نه خدایی که به بندگانش یاد داده

برای نفع خودشان از روی هرچیزی بگذرند...

حتی یک آدم!!!

خدای خودم را میخواهم که یادم داده تا ابد پای دلدادگی ام بمانم

نه خدایی که به بندگانش رفتن و رها کردن را آموخته...

این روزها دلداده ی بیمار را نای گفتن از هیچ حسی نیست... 

حتی حس دلتنگی که لحظه ای از جانش جدا نمیشود 

میخواهم بروم توی لاک خودم 

پرده ها را بکشم ، درها را ببندم و تمام درزها را پرکنم... 

نه نوری نه صدایی نه حتی همدمی... 

حالم خوش نیست...

من هرکجا باشم دلم همین تنهایی بی سروته خودم را میخواهد 

میخواهم تنهاتر از حالا باشم 

حتی شما که گاهی مهمان این صفحه ها بودید را کنار میگذارم !!

یک دنیای خالی ای دارم که با هیچ شلوغی و 

مهمانی ای عوضش نمیکنم.... 

یک تنهایی خوبی دارم که نمیخواهم حتی 

با بهترین ها پرش کنم... 

دلم میخواهد بگویم آقا پرونده ی مرا بدهید میخواهم بروم 

اصلا بگویم غلط کردم که به دنیا آمدم، راضی میشوید؟ 

اصلا دست بکشم از تمام این زندگی خاکستری، 

بیخیال این دلداده ی خسته میشوید و 

از دنیا اخراجش میکنید؟ 

بابا یکی به اینها بگوید من از زندگی ای که حتی 

حال خوش و ناخوشم را از هم نشناخت بیزارم... 

از زندگی ای که سقف ناملایمتی هایش آنقدر برایم کوتاه بود 

که هرگز جرأت نکردم سرم را بلند کنم تا شاید روزن نوری ببینم، بیزارم 

بیزار بودن را که میشناسید؟ 

مثلا گاهی آنقدر کسی برایتان منفور است 

که فریاد و التماس یاری خواستنش را نمیشنوید... 

این میشود بیزار بودن... 

و من حتی فریاد زندگی را که به من بگوید باید بمانی، 

نمیشنوم 

اصلا من از این به بعد یک ناشنوای مادرزادم... 

رهایم کنید 

یکی نیست به خدای استدلالیون بگوید: 

بگذارید دلداده نفس هایش را ببخشد به دیگری!!! 

بگذارید با خدای احساساتی خودش پایان قصه اش را بسازد.... 

دست بردارید از سوزاندن من.... 

من هی بنویسم و افرادی بخوانند و بروند 

که چه بشود؟ 

یکی تحسین کند .... یکی تکذیب کند.... 

آخرش منم و همین یک اتاق که در هرخانه ای باشم، 

باز یک سه گوشه ی امن برای اشکهایم دارد 

بدم می آید از این قفسی که برای روح در حال پروازم ساخته اید 

من یک موجود عجیب الخلقه که نیستم 

که حرف هایم را درک نکنید!!! 

من یکی هستم مثل خیلی از آدم هایی که در دلشان 

نمیتوانند دوتا محبت را کنار هم بگذارند.... همین! 

به خدا درک کردن اینکه من چیزی از کسی نمیخواهم، 

جز اینکه قلبم را با شیشه های خالی نوشابه 

که در بیابان پیدا میکنند اشتباه نگیرند، 

آنقدرها هم سخت نیست 

تعارف ندارم... میخواهم همه بروند و دنیای مرا 

با تنهایی هایم برای خودم بگذارند 

نگرانم نباشید وضعم خوب است!!

در این تنهایی بی انتها هیچ چیزی کم ندارم... 

استادی دارم که تمام وجودم از محبتش سرشار است 

گرسنه و تشنه شوم خاطرات پر از مهربانی اش را 

مینوشم و میچشم و لذت میبرم!!! 

و یک بالش کوچک ، که هوای اشک هایم را دارد 

و نمیگذارد صدای بغض های فراری ام را کسی بشنود...‌ 

پس همه چیز فراهم شده برای یک تنها ماندن تا ابد... 

راستش به نظرم 

من بمانم یا بروم ، آب از آب تکان نمیخورد... 

چون کسی حواسش به این غریق تنها نیست!! 

خنده ام میگیرد از کسانیکه مرا هل دادند توی این اقیانوس 

بعد که خوب خیالشان راحت شد من غرق شده ام، 

همه نشسته اند و راه پیدا میکنند که

چطور جسد این آدم را از ته اقیانوس بکشیم بیرون؟؟؟ 

بعد ببینیم میشود باز قلبش را به کار انداخت؟ 

بعد یک آدم جدید از او ساخت؟ 

میخواهم بگویم مرا هرقدر از نو بخواهید بسازید ،

چیزی در عمق اقیانوس بر من گذشت که در حافظه ی 

بلند مدتم ثبت است... 

گیج شده اید؟ نمیدانید دلداده از چه چیزی می نالد؟ 

خوبیه حرفهای من و خوبیه این صفحه های بی جان همین است 

که تمام بغض ها و دردهایم را لغت میکنم 

بی آنکه دلم بلرزد که نکند کسی از راز سربه مهر من سر دربیاورد... 

حالم خوش نیست 

نمیدانم چقدر... ولی نمینویسم...

چون اگر با این حال بنویسم، 

آنقدر حال نوشته هایم بد میشود 

که دل هرکه بیاید و بخواند سنگین میشود!!! 

منکه باری از دوش کسی برنداشتم... 

پس، سنگینی غم هایم فقط مال دل خودم .

شما چه گناهی کرده اید که من بن بست هایم را 

برایتان با تلخ ترین لغت ها به تصویر میکشم؟ 

و دردهایم را قطره قطره به قلب هایتان تزریق میکنم؟ 

گناه شما که گاهی مهمان دلداده بوده اید چیست؟ 

که میزبانتان جز شربت درد و میوه ی دلتنگی چیزی برای 

پذیرایی نداشت!؟!؟ 

سکوت بلند مدت مرا بگذارید به حساب حالی که 

دیگر تحمل کردنش ناممکن شده 

بگذارید به حساب خستگی و درماندگی ای که 

توان از سرانگشتانم گرفته 

بگذارید به حساب حس گناهی که از وارد کردن غم هایم 

به قلب های شما داشتم... 

شاید مثل درخت ها به خواب زمستانی میروم!!! 

اما نمیدانم کی بهار میشود؟! 

میروم در دنیای ساکت و دربسته ی خودم 

و از همین یک ذره هیاهو هم کنار میکشم 

از هیاهوی پوچی که مردم زمانه ی ما به راه انداخته اند 

زمانه ی ما.... زمانه ی ما دوران وارونگی هاست ... 

چرا که دل کندن از دلبستن آسان تر شده... 

من چیزهایی دیده و شنیده ام که نگو و نپرس... 

بدتان نیاید اما مردم این زمانه از تکه تکه کردن هم لذت میبرند 

از اینکه بیایند داخل قلبت و همه ی هستی ات را ببرند!!! 

حالا حالاها با این زمانه و مردمش درگیرم 

و از اینهمه محبته زمان دار... آنهم با استدلال و منطق کلافه ام.... 

کاری نمیشود کرد... همین است که هست.... 

من این آدم ها را نفهمیدم، آنها هم من را.... 

حسابمان صاف است 

نه بدهکارم نه طلبکار 

درست فهمیده ای... یک جورهایی دارم حساب و کتاب میکنم 

و نگفته هایم را از بین لغات رمزدار میگویم!! 

شاید بتوانم برای مدتی با این خانه ی سوت و کور وداع کنم... 

میخواهم حالا که حالم خوش نیست ،

بگذارم این صفحه ها خالی بماند 

اصلا چطور است آن بالا تیتر بزنم که دلداده مرد!!! 

آنوقت انگار تمام ناآرامی های زمین آرام میشود...! 

یک انسان عجیب که کسی چیزی از حالش نفهمید و 

پایش را هرجا که گذاشت، همه چیز بهم ریخت، 

وقتی برود انگار دنیایی را از ناآرامی نجات داده باشد 

اصلا فکر کنید کم آورده ام، یا حتی شکست خورده ام!!

چه فرقی میکند؟!

رسیده ام به جایی که بالاخره میتوانم با خودم بگویم:

همینکه خدای خودم حال مرا میبیند کافیست...

یکی میگفت خدا هم خانه دارد... آنقدر خانه اش نزدیک است 

که میتوانی عصرانه ها و شب نشینی هایت را 

مهمانش باشی... 

اصلا چطور است بگویید دلداده رفته مهمانی.... 

آنهم خانه خدا!!!!

نه آن خانه ی مکعب شکل که همه میشناسند، 

یک خانه ی بی حد و اندازه... یک خانه که فقط خاص یک نفر باشد 

خاص کسیکه دیگر بلد نیست به کسی دلبسته شود 

دیگر بلد نیست پشت کسی پناه بگیرد 

یا به کسی تکیه کند... 

خدا برای تک تک اینها یک خانه ی جدا دارد و خودش 

همزمان کنار همه ی این میهمان های ویژه هست... 

دیده ای گاهی لقمه می ماند وسط گلویت 

جایی که نه میتوانی خارجش کنی 

و نه فرو ببری...؟؟ 

شاید برای ثانیه ای نفست بالا نیاید 

اما با جرعه ای آب خودت را نجات میدهی... 

من حالم آنقدر خراب شده 

و آنقدر از این لقمه ها در گلویم جامانده که 

جرعه ای آب کفافم نمیدهد 

من سیل ، سیل خدا میخواهم!!! 

که محبتش را بنوشم و نفس های گیرکرده ام را رها کنم 

حال مرا بدون توضیح و تفسیر و حتی بدون فکر کردن، بفهم!! 

بین خودمان باشد، مدتیست رابطه ام با زندگی بهم خورده ...

بهانه گیر شده ام، از همه فاصله گرفته ام 

فقط هنوز تو مانده ای که دلیلی باشد برای شروع روزهای جدید 

مدتی که نیستم، که میروم تا با خودم خلوت کنم 

و کمی فکر کنم به داشته هایم... 

تو بدان که در تنهایی ساکتم بازهم قلمی هست و 

کاغذی که گوشه ای از حرفهایم را بغل کند!! 

فقط این نوشته ها و این دردها دیگر به گوش کسی نمیرسد 

دلداده پشیمان است از تمام دردهای پنهانی که فریادشان کرد... 

نه اینکه خیال کنید در خلوتم منتظر اتفاق نابی هستم، 

نه اینکه خلوتم به این معنی باشد که امید روزهای بهتری داشته باشم، 

نه من دیگر انتظار هیچ کسی و هیچ اتفاق خوبی را نمیکشم 

فقط میخواهم به هیچ روزنی ، حتی این صفحه ها 

چشم امیدی نداشته باشم... 

حوصله ی چشم هایتان سررفته؟ 

هرچه بیشتر این پست خداحافظی را میخوانید، گیج تر میشوید؟ 

ببخشید که من آنقدرها رک نیستم تا بگویم ، 

دارد در اوج زندگی ام و در ابتدای سقوطم چه میگذرد!! 

هرقدر در لفافه گفتم و خیلی چیزها را از 

چشم های کوته بین این آدم ها پنهان کردم، 

بازهم کوههایی که از اشتباهات کوچکم ساختند آوار شد روی زندگی ام.... 

اگر بیایم و صاف و ساده بگویم چه خبر است که چیزی از من باقی نمی ماند... 

استاد !

ندانسته های آدمها از خودت را قدر بدان... 

این مردم هرقدر کمتر از تو بدانند برایشان قابل احترام تری 

گاهی میان حرف هایم دنبال واژه ای هستم که در ذهنت بماند 

و مثلا معجزه ای کند و در قلبت انقلابی به پا شود 

ولی این روزها حالم خوش نیست... 

کلمه ها را نمیشناسم و ذوق دنبال معجزه رفتن ندارم 

چقدر این حال لعنتی عذابم میدهد 

مدتی میروم تا احساس های مرده ام را به گور بسپارم 

میروم تا زیاده خواهی هایم را درمان کنم 

و دردهایم را بپذیرم 

بدون اینکه بخواهم کسی بار سنگینشان را کمکم بردارد 

میخواهم برای یکبار هم که شده، 

فایده داشته باشم... 

میدانید، دلم می خواست کسی نمی توانست غمگینم کند 

از اتفاقهای ساده و کوچک ناراحت نمی شدم 

اما حیف که سنگ بودن را هرگز یاد نگرفتم...

هنوز هم جمله هایی هست که می تواند مرا 

روزی هزار بار مشتاق مرگ کند .... !!

کاش یکی از صمیم قلبش مرا دعا کند 

و بگوید خدایا دلداده را به حال خودش وامگذار... 

حالش خوش نیست...




بازدید : 425
[ دوشنبه 04 اسفند 1393 ] [ 13:46 ] [ نویسنده : دلداده‍... ] | نظرات (0)
نظر بدهید
نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .



.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بیدخت