دیشب شب سختی بود

سحر که از خواب دوساعته پریدم

لبه ی تخت نشستم

دست هایم را در هم گره زدم

مثلا که دست های تو...

بعد که قطره های اشک آمدند روی گونه ام

یکی شان را با انگشت گرفتم

مثلا که انگشت تو...

لبخندی زدم ؛

مثلا که روبه رویم نشسته ای

دلم خواست آرام زمزمه کنم....

« ممنونم که... هستی!!!!! »

دیشب شب سختی بود اما من خوبم...




بازدید : 260
[ پنجشنبه 16 مهر 1394 ] [ 10:07 ] [ نویسنده : دلداده‍... ] | نظرات (0)
نظر بدهید
نظرات برای این پست غیر فعال میباشد .



.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بیدخت